داستان کوتاه و زیبای درس معرفت دادن دانش آموز به معلم

داستان کوتاه معلم بی معرفت و دانش آموز درد دیده, داستان کوتاه درس معرف دادن دانش آموز به معلم اش

ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ، ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ.

ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ ﺑنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ

ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ:
ﺑﻨی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرند، ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮبنش ﺯیک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ، ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ


ﺑﻪ ﺍینجا ﻛﻪ ﺭﺳید، در خواندن ادامه شعر توقف کرد.
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻘیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: یاﺩم نمیاد…
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: یعنی چی؟  این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴتی ﺣﻔﻆ کنی؟!

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: آخه ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮیض هست ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ی ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ

ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ
ﻣﻦ ﺑﺎید ﻛﺎﺭﻫﺎی ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎیم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، من را  ببخشید.

ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ببخشید؟ ﻫﻤین؟!
ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭی ﻛﻪ ﺩﺍﺭی ﺑﺎید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﻣیکرﺩی ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!

ﺩﺭ ﺍین ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی، ﻧﺸﺎید ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩمی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *